.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۵→
عذاب وجدان داشتم...حس می کردم برای دومین بار دل یه نفروشکوندم.اول پارسا وحالام پوریا...
صدای پربغض وغمگین درعین حال متواضعانه اش،به گوشم خورد:
- اگه دوسش داری،اگه می دونی باهاش خوشبختی،اگه توقلبت جاگرفته وبیرون نمیره،اگه از ته دل
عاشقشی...حرفی نیست...فقط کاش لیاقتت وداشته باشه!
وآه پرسوزی کشید...
عذاب وجدان داشت دیوونه ام می کرد!
پربغض وناراحت زیرلب گفتم:معذرت می خوام پوریا...من وببخش!
خنده تلخی کرد وگفت:چرا خانوم کوچولو؟مگه کار اشتباهی کردی که ببخشمت؟...توعاشق شدی...همین!مهم نیست بامن یا بی من،تنهاآرزوم برات اینه که خوشبخت بشی!درکنار کسی که از ته دل دوسش داری...
سرم وبلند کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد...لبخند تلخی زد...لبخندش وبالبخندی عینا شبیه خودش جواب دادم!
از جابلند شد وزیرلب گفت:خداحافظ...
باصدای آروم وخش داری جوابش ودادم.
وبه سمت در رفت وچند لحظه بعد،صدای به هم کوبیده شدن در خونه ارسلان به گوشم خورد!
پوریا اونقدارییم که فکرمی کردم بدنیست!یعنی اصلا بدنیست...خیلیم باگذشت ومهربونه ولی اون کسی نیست که من دنبالش می گردم...من ارسلان می خوام ونمی تونم کس دیگه ای روجایگزینش کنم.پوریا من وفهمید وتنهام گذاشت تا خوشبخت باشم...تااونجوری که دلم می خواد زندگی کنم!...همچین آدمی نمی تونه بدباشه!
هنوزم عذاب وجدان داشتم ولی یه حسی ته قلبم بهم می گفت که راه درست وانتخاب کردم.
بی اختیار از جابلند شدم وروم به سمت دیوار برگردوندم...خیره شدم به ارسلان...چشمای مشکی قشنگش،...لبخندتلخی روی لبم نقش بست...
زیرلب زمزمه کردم:
- نکنه وقتی منم غرورم وکنار بذارم وپیشت اعتراف کنم،جوابی روازت بشنوم که پوریا از من شنید؟!...طاقتش وندارم ارسلان!من مثل پوریا باگذشت ومهربون نیستم!نمی تونم ببینم که دلت جای دیگه ای گیر باشه...که عاشق کس دیگه ای باشی...ارسلان،من مثل پوریا شجاع نیستم...می ترسم!می ترسم که پسم بزنی...که شرمنده وخجالت زده توچشمام خیره بشی وبگی"متاسفم..."من می ترسم ارسلان...
صدای پربغض وغمگین درعین حال متواضعانه اش،به گوشم خورد:
- اگه دوسش داری،اگه می دونی باهاش خوشبختی،اگه توقلبت جاگرفته وبیرون نمیره،اگه از ته دل
عاشقشی...حرفی نیست...فقط کاش لیاقتت وداشته باشه!
وآه پرسوزی کشید...
عذاب وجدان داشت دیوونه ام می کرد!
پربغض وناراحت زیرلب گفتم:معذرت می خوام پوریا...من وببخش!
خنده تلخی کرد وگفت:چرا خانوم کوچولو؟مگه کار اشتباهی کردی که ببخشمت؟...توعاشق شدی...همین!مهم نیست بامن یا بی من،تنهاآرزوم برات اینه که خوشبخت بشی!درکنار کسی که از ته دل دوسش داری...
سرم وبلند کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد...لبخند تلخی زد...لبخندش وبالبخندی عینا شبیه خودش جواب دادم!
از جابلند شد وزیرلب گفت:خداحافظ...
باصدای آروم وخش داری جوابش ودادم.
وبه سمت در رفت وچند لحظه بعد،صدای به هم کوبیده شدن در خونه ارسلان به گوشم خورد!
پوریا اونقدارییم که فکرمی کردم بدنیست!یعنی اصلا بدنیست...خیلیم باگذشت ومهربونه ولی اون کسی نیست که من دنبالش می گردم...من ارسلان می خوام ونمی تونم کس دیگه ای روجایگزینش کنم.پوریا من وفهمید وتنهام گذاشت تا خوشبخت باشم...تااونجوری که دلم می خواد زندگی کنم!...همچین آدمی نمی تونه بدباشه!
هنوزم عذاب وجدان داشتم ولی یه حسی ته قلبم بهم می گفت که راه درست وانتخاب کردم.
بی اختیار از جابلند شدم وروم به سمت دیوار برگردوندم...خیره شدم به ارسلان...چشمای مشکی قشنگش،...لبخندتلخی روی لبم نقش بست...
زیرلب زمزمه کردم:
- نکنه وقتی منم غرورم وکنار بذارم وپیشت اعتراف کنم،جوابی روازت بشنوم که پوریا از من شنید؟!...طاقتش وندارم ارسلان!من مثل پوریا باگذشت ومهربون نیستم!نمی تونم ببینم که دلت جای دیگه ای گیر باشه...که عاشق کس دیگه ای باشی...ارسلان،من مثل پوریا شجاع نیستم...می ترسم!می ترسم که پسم بزنی...که شرمنده وخجالت زده توچشمام خیره بشی وبگی"متاسفم..."من می ترسم ارسلان...
۲۱.۰k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.